شخصیت ها : مترسک،کلاغ
شرح صحنه : مترسکی پای در زمین،مقداری خوشه ی گندم،و جلوه ها یی از نور که برای پردازش روز و شب است،جوجه کلاغ در طی نمایش می آید و می رود.
مترسک پا در زمین، جوجه کلاغ رد میشود،صحنه نیمه تاریک(شب)،چشم در چشم میشوند،مترسک در حالت زل زده می ماند.
مترسک : امشب چقدر عجیب می گذرد،جهان چقدر فراخ می نماید،و من ،آه! عجب احساس فراخی دارم،یعنی دنیا بدین دلگشایی بود؟!، انگار پا در آورده ام و با آزادی می توانم در مزرعه قدم بزنم،مزرعه ای که تمام عمر چشمم به آن بوده است،و هیچ چاله ای و سنگی و زمینی نمی تواند پای بندم شود،خدای من! ستاره ها! امشب چقدر زیبا می نمایند،دارند میخندند و در آسمان نیلگون به شادی و شیرجه زنی مشغولند،آنها هم به نظرم آزادند و بر کف آسمان بند نشده اند،امشب اولین شبی است که هیچ مترسکی پایبند زمین نیست و هیچ ستاره ای حلقه آویز آسمان،همه زنده اند و دارند نور شادی و آزادی و فراخی می پراکنند،نه، این حال که من شاهد آنم و این عظمت نمی تواند منحصر به امشب باشد ،آری،همیشه همینگونه بوده که الان احساس میکنم،چقدر احساس در من روان است،چون آبشاری هستم که زلال ترین آب های احساس در من روانند و با هیجان تمام به جهش می پردازند،و احساس آب هایی را دارم که در حال سقوط از آبشار درونم هستند و خورشید سفید سفید،و نورانی عشق را در درونم میبینم که گرمابخش وجودم هست و احساس رنگین کمان زیبایی دارم که بر فراز آبشار رنگ باران به راه انداخته است.
امشب زمان چقدر کشش دارد و بی نهایت بودنش را به زیباترین زبان ها بر من اثبات می کند ،نمی دانم چقدر خودم را بزرگ احساس می کنم،و می انگارم بر تمام مزرعه و تمام آسمان استیلا دارم با وجود اینکه بی نهایت بودنشان بر من عیان است.آری، الان اشعار پروانه های عاشقی که عصر ها مزاحمم می شوند برایم معنا می شود،
کم کم خورشید سر بر می آورد.
مترسک: هیچ کس باور نخواهد کرد که من چقدر شب فراخ و بزرگی داشتم و درونم به غلیان آمده بود،و با ستارگان طرح دوستی می ریختم،
جوجه کلاغ پران پران میاید و میافتد داخل آرد سفیدو می آید که رد شود.
مترسک:کبوتر؟!آهای کبوتر زیبا!با شما هستم!
ک:با منی!
مترسک:آره،میشه،میشه بیای نزدیکتر!من احساس می کنم شما رو قبلا جایی دیدم،(با احساس ادا میکند)چشم هات چقدر آشناست!(مکث)شما من رو قبلا جایی ندیدید؟
ک:آخه،من چطور بیام جلو؟مادرم گفته به آدم ها نزدیک نشم،اونا،اونا...
مترسک:لطفا،بیاین،شما رو انگار جایی دیدم.اونقدر آشنا هستین که ،می گم نکنه منم کبوتر باشم،و من و شما از یه خونواده باشیم
ک:(خنده اش را پنهان میکند،کمی جلو آمده با احتیاط.)نمی دونم ولی ظاهرمون که شبیه هم نیست،ولی لطفا به من کبوتر نگین
مترسک: چشمای شما شبی رو بیاد من میاره که اولین دفعه تونستم راه برم
(کلاغ می ترسد عقب میکشد)ک:تو،می تونی را ه بری(با ترس)؟
مترسک:الان نه ولی دیشب ،راه رفتن که سهله، داشتم پرواز میکردم،حتی تونستم با ستاره ها گرگم به هوا بازی کنم،پام زمین بود و سرم تو آسمون،اما بعد اینکه خورشید بالا اومد(مکث طولانی)...اما،(با هیجان)اما وقتی شمارو میبینم انگار باز هم پاهام داره از زمین کنده میشه
ک:تو حرفای عجیب غریبی میزنی،ولی،ولی مثل اینکه تو آدم راس راسکی نیستی؟!
مترسک:(با شادی و هیجان):نه نیستم،اون آدم های کثیف!اونا تمام ما مترسک هارو گرفتن و اینجور مصلوب کردن و پابند زمینمون کردن، آخه ،پروانه ها ،خیلی راز ها رو بهم گفتن،اونا عصرها میان اینور و بازیگوشی میکنن،اسم یکی شون پروانه است!اون یکی هم